Kirman-yezd-hormozqan-Türk

Sunday, May 18, 2008


«باغ سنگی»؛ میراث اعتراض به «اصلاحات ارضی»
باغی که به جای میوه، محصول آن سنگ است

http://www.zigzagmag.net/article/default.aspx/495

باغی با درختانی خشک و میوه هایی از جنس سنگ که از کوه های اطراف «میاندوآب» یا همان «باغ سنگی» جمع آوری و به درختان آویز شده اند.

درفاصله ۴۵ کیلومتری جنوب شرقی «سیرجان» در استان «کرمان»، نزدیک روستای «بلورد»، باغی وجود دارد که درختان آن خشک و میوه هایش سنگ هایی است که از سال ۱۳۴۲ هجری شمسی مردی کرولال به نام «درویش خان اسفندیارپور»، ازکوه های اطراف میاندوآب جمع آوری و به درختان آویزان کرده است.

در فاصله بین سیرجان و باغ سنگی، چند روستا است که در کنار جاده قرار دارند. روستاهایی که هرکدام زیبایی خاصی دارند ولی سرسبزی سالهای قبل را ندارند. خشک سالی، زیبایی روستاها را کمتر کرده است.

از روستاهایی که کنار جاده هستند دور می شویم. اطرافمان همه بیابان است. در بیابان های اطراف مان هیچ اثری از سرسبزی نیست بوته های خشک خار و جاز، چهره بیابان را سیاه کرده اند. در بین راه به جاده ای فرعی می رسیم که به طرف باغ سنگی می رود. تابلویی کنار جاده نصب نشده که نشان دهد باغ سنگی این جاست. اگر کسی از شهری غیر از سیرجان بخواهد برود باغ سنگی و راهنما همراه آن نباشد، حتماً به مشکل بر می خورد. اما راننده ما راه باغ سنگی را خوب می شناسد و به قول خودش چشم بسته هم می توانم برود باغ سنگی.

از فرعی ای که از جاده اصلی سیرجان-بافت جدا می شود، چهار کیلومتر جاده خاکی است تا باغ سنگی. باغی که حدود صد درخت دارد. بعضی از درختان تنه هایی ضخیم و سنگ هایی بزرگ دارند و بعضی دیگر تنه های باریک و سنگ های کوچکتر. دراین باغ هیچ اثری از سرسبزی نیست اطراف باغ هم حصار ندارد و از درون باغ می توان کوه هایی که در فاصله چند کیلومتری وجود دارد را ببینیم.

باغ سنگی، در تمام فصول سال میوه دارد و درختان آن نیازی به آبیاری ندارد و خشکسالی بر این باغ بی تاثیر است و تنه درختان این باغ چوب های خشک شده درختان هستند و میوه هایش، سنگ های بزرگی که به وسیله سیم هایی به درختان آویزان شده اند.



در کنار باغ سنگی ، باغ دیگری وجود دارد که اطراف آن حصارکشی شده است و آن را از باغ سنگی جدا می کند. این باغ برخلاف باغ سنگی، سرسبز است. میان این باغ حوض بزرگی است و موتور برقی که آب را از اعماق زمین به بیرون می کشد. اطراف حوض درختان سرسبز و در میان درختان، درخت چنار بزرگی است که توجه هر بیننده ای را ناخودآگاه به خود به جلب می کند. خوشه های گندم و جو که زیر درختان به زیباترین شکل خودنمایی می کند. این باغ جایی است که خانواده «خان» در آن زندگی می کنند.

وارد باغ سبز می شویم عروس «درویش خان»، ما را به داخل خانه دعوت می کند. خانه آنها سه اتاق است که به ردیف کنار هم قرار گرفته، پشت اتاق، آغل گوسفندان است و در کنار آغل، سگی با جثه ای بزرگ خوابیده. صدای قدقد مرغ و قوقولی قوقوی خروس ها سکوت آنجا را می شکند.

همین که وارد اتاق وسط می شویم، چشممان به عکس های «درویش خان» که به دیوار نصب شده است می افتد.

در یکی از عکس ها درویش خان درحالی که چوب دستی اش را روی شانه اش گذاشته ، روی شاخه یکی از درختان که سنگ بزرگی از آن آویزان است، ایستاده. این عکس، در یکی از صحنه های فیلم باغ سنگی گرفته شده است.

فیلمی که در سال ۱۳۵۴ هجری خورشیدی، «پرویز کیمیاوی» با عنوان باغ سنگی، با بازیگری درویش خان و مردم روستای بلورد ساخت. این فیلم در جشنواره برلین جایزه «خرس نقره ای» را به خود اختصاص داد و حتی «درویش خان» هم از سوی آلمانی ها چند بار برای سفر به آلمان دعوت شد اما با تصمیم کیمیاوی سفر منتفی شد.

آقای کیمیاوی معتقد بود چون «شهر برلین پر از مجسمه های بزرگ و ساختمان های مجلل است. اگر درویش خان اینها را ببیند، دیگر ارزش کار خودش در ذهنش از بین می رود.»

تنها عروس «خان»، اسمش «فاطمه» است و ۴۰ سال سن دارد. زنی لاغر و بلند قد و خوش چهره. «خان» یک فرزند بیشتر نداشته آن هم «حسن خان» شوهر فاطمه است. «خان» پسری دیگر هم به نام «حسین» داشته که در اثر تصادف فوت کرده است. همسر «خان» هم ۲۰ سال قبل فوت کرده و «خان» با حسن تنها فرزندش زندگی می کرد.

فاطمه، عروس «خان»، این روزها و بعد از اینکه «درویش خان» یعنی خالق باغ سنگی در ۱۸ فروردین ماه ۱۳۸۶ در سن ۸۳ سالگی در گوشه باغش آرام گرفت، راهنمای اصلی داستان های این باغ است.

داستان باغ سنگی

فاطمه می گوید: «خان مردی با قدی حدود ۱۸۰ سانتیمتر، چهارشانه با ریشی بلند، مهربان و مردم دوست بود.»

او حرف هایش را ادامه می دهد: «ساختن این باغ در واقع اعتراضی بود به شاه به خاطر اصلاحات ارضی. چون شاه تمام زمین های درویش خان را که یکی از زمین داران بزرگ «ایل بچاقچی» یکی از بزرگترین ایل های استان کرمان بود از او گرفت و به کشاورزان داد.»

بعد از اینکه شاه املاک درویش خان را از او می گیرد، تنها ملکی که برایش می ماند، میاندوآب بوده است که بعدها به باغ سنگی تغیر نام می یابد.

عروس «خان» می گوید: «گرفتن زمین ها، خان را بسیار عصبانی می کند و از آنجا که او کر و لال بود و نمی توانست ناراحتی اش را ابراز کند تنها با گریه ناراحتی اش را نشان می داد. تا اینکه یک شب خان ساختن باغ سنگی را در خواب می ببیند و از فردای همان روز شروع به ساختن باغ سنگی می کند.»

فاطمه داستان ساخت باغ را ادامه می دهد: «درویش خان سنگ های سوراخ شده را شب در خواب می دید و فردای همان شب آنها را در کوه پیدا می کرد. اما چون فاصله کوه تا باغ چهار تا پنج کیلومتر بود، آوردن سنگ های بزرگ گاهی دو ماه طول می کشید. البته بعضی از سنگ ها هم کوچک تر بودند و آنها را بار شتر یا الاغ می کرد و با خودش می آورد.»



برخی از مردم محلی و روستاییان فکر می کنند که «خان» سنگ ها را خود سوراخ می کرده است. «ماشاءالله»، یکی از روستائیان که ۹۰ سال سن دارد و کارش چوپانی است می گوید: «من تمام کوه های اطراف باغ سنگی و بلورد را مانند کف دستم می شناسم و ۷۰ سال دراین کوه ها بودم حتی یک بار هم یک سنگ سوراخ آن هم به این بزرگی ندیده ام.»

البته تاکنون بررسی های دقیقی و کارشناسی در مورد نحوه ساخت این باغ صورت نگرفته است و حتی «یزدی»، کارشناس میراث فرهنگی هم می گوید: «ما تمام روایت هایی که در مورد باغ سنگی وجود دارد را از خانوده خان و روستائیان شنیده ایم.»

«روایت هایی مثل این که خان فردای همان شب که خواب ساختن باغ را می بیند برای چراندن گوسفندانش به بیابان می رود که متوجه می شود چیزی از آسمان به زمین افتاد. نزدیک می رود و می بیند که شهاب سنگی بزرگ است. خان می خواسته سنگ را لمس کند. اما سنگ خیلی داغ بوده و تا سرد شدن شهاب سنگ صبر می کند و بعد آن را با خودش به خانه می آورد.»

خان برای ساخت درختان باغ، گودالی به عمق نیم متر تا یک متر حفر می کرد و بعد چوب درختان خشک شده را درگوال می کاشت. بعد لاستیک های فرسوده را جمع آوری می کرد و می سوزاند و با سیم های که داخل لاستیک جای می داد، سنگ ها را به چوب ها آویزان می کرد.

«علی»، یکی از روستاییان، در مورد شکل گرفتن و کامل شدن باغ می گوید: «بعدها هر اتفاقی که می افتاد خان یک سنگ آویزان می کرد. مثلا وقتی اولین نوه اش به سربازی رفت یک سنگ گرد به نشانه سر تراشیده نوه اش آویزان کرد. یا اگر شخصی از فامیل خان می مرد سنگی آویزان می کرد. هر وقت هم می خواست از آن مرده یادی کند، کنار همان سنگ می رفت.»

او می گوید: «درویش خان، علاوه بر سنگ، چیزهای دیگر هم به تنه درختان آویزان می کرد مثل سر گوسفندانی را که گرگ می درید و یا گرگ هایی را که خودش می کشت. چون زبان نداشت تا از ضرر و زیان ناشی از مردن گوسفندان با کسی صحبت کند با این روش با مردم درد دل می کرد.»

به گفته علی، از شش سال پیش، چون مردم می گفتند اینجا باغ سنگی است یا باغ وحش، درویش خان دیگر اجساد حیوانات را به درختان باغ آویزان نمی کرد.

درویش خان تنها

در آویزان کردن سنگ ها به درختان باغ، «درویش خان» تنها بود و کسی به او کمک نمی کرد.

عروس خان می گوید: «نه تنها اطرافیان به او کمک نمی کردند بلکه خان را هم دیوانه می خوانند. بچه ها در مدرسه حسن (پسر خان) را اذیت می کردند و می گفتند بابایت دیوانه شده است. حسن هم به کار پدرش اعتراض می کرد ولی مادرش می گفت، ناراحت نباش پسرم، روزی همه برای دیدن باغ پدرت به ابنجا می آیند.»



پیش بینی زن «درویش خان»، این روزها به واقعیت تبدیل شده و باغ سنگی بازدیدکنندگان مختلفی را به سوی خود جلب می کند. بازدیدکنندگانی از تمام ایران و کشورهایی مانند پاکستان، فرانسه، آلمان و ایتالیا.

در ایام عید تعداد بازدیدکنندگان ایرانی این باغ به هزار نفر هم می رسد. بازدیدکنندگان خارجی باغ هم که تعدادشان زیاد نیست بیشتر در تابستان به این جا می آیند.

اما با توجه به سنگینی وزن سنگ ها، درویش خان برای ساخت درختان سنگی کار بسیار سختی را انجام می داد.

«اسدالله» یکی ازروستاییان بلورد می گوید: «سه ماه بعد از مرگ خان، یکی از درختان باغ به زمین افتاد و برای برپا کردن آن سه یا چهار نفر کمک کردند تا درخت را به جایش بنشانند. درحالی که تمام درختان این باغ را خان به تنهایی کاشته است.»

درویش خان رقصنده

«درویش خان»، هر وقت از چیزی ناراحت می شد، می رفت کنار درخت هایش و با آنها درد دل می کرد و وقتی هم خوشحال بود، در باغش می رقصید و بشکن می زد و همیشه از خدا تشکر می کرد و با انگشت به آسمان اشاره می کرد و یا سجده می کرد. البته او نماز خواندن بلد نبود اما در نمازهای جماعت با مردم به رکوع و سجده می رفت ولی ذکر نمی گفت.

«درویش خان»، در طول ۸۳ سال عمرش فقط دو بار به مسافرت رفته است. یک بار به دعوت «محمدرضا شاه» و «فرح» پهلوی به جشنواره ای در شیراز دعوت شد و یک بار هم با اتفاق خانواده اش به مشهد رفت. او هیچ وقت باغش را تنها نمی گذاشت.

درویش خان باغش را خیلی دوست داشت و با زبان اشاره می گفت «اگر کسی به درختانم آسیب برساند سرش را می برم و خونش را می خورم.»

نگار طلاپور13/05/2008

Home [Powered by Blogger]